از وقتی کوچیک بودم به نوشتن علاقه داشتم.
وقتی همه می خوابیدن من تازه بلند می شدم و می رفتم سراغ دفترچه خاطرات روزانه م
راستش همیشه فکر می کردم باید یه نفر رو داشته باشم که بتونم نوشته هامو بهش بدم تا بخونه! ولی هیچ وقت نتونستم همچین کسی رو پیدا کنم. یعنی شرایط سختی رو در نظر داشتم برای انتخاب
روز ۱۳بدر در حالی بعد از یک هفته بارش مداوم همچنان هوا بارونی بود رفتیم بیرون، پدر تو خونه موند. شاید من هم به اون رفتم مه خیلی وقت ها دلم می خواد خونه تنها بمونم:)
الن نزدیکای۵صبحه، من سرشب خوابم برد و نصف شب از خواب پریدم.
نشستم فیلم نگاه کردم(درد و بلات به جونم)
تجربه جدیدی بود.
هر روز آدم ها به خودآگاهی جدیدی می رسن، کاش وقتی که کسی رو ناراحت می کنیم به این فکر کنیم اگه بمیره دلم براش تنگ میشه؟ اگه جوابتون آره س پس نزار ناراحتیش بیشتر طول بکشه
حالشو خوب کن^_^
با اینکه بعضی وقت ها سختگیر میشم ولی شجاعتمو از دست میدم و نمیتونم احساس واقعی مو بگم اینکه چقدر خوشحالم و چقدر خوشبختم
میترسم از عدم تداوم
از واقعی نبودن
از تظاهر
کاش یاد بگیرم در لحظه زندگی کنم.
درباره این سایت